اثری از ادوین ها کنی اسپینا
یه عالمه ام من برای خودم، یک پزشک پر مدعای کتاب نخوانده از میان نود میلیون پزشک دیگر، اما خب بیماریهای خودم را کشف کردم و گاها درمان هم کرده ام، اخیرا مردم را هم نرم نرمک میکشفم، من که راههای درمان را میگویم، خب از ما گفتن است و از دیگران نشنیدن، یک جاهایی هم عکاسم که از جرز دیوار همچنان اقیانوس سلفی میگیرم که خودش هم نمیتواند بگیرد، اینها همه خودش استعداد میطلبد، گاها حقوقدان هم میشوم و به بازخواست میخیزم، البته خودمانیم غریبه که اینجا نیست، یکی دوتا صفحه کتاب حقوقی خوانش کرده بودم، که البته هیچش یادم نیست، از هنرهای سنتی و مدرن هم نگذریم، کم خفنی نیستم، زیاد خفنم، از لیف بگیر تا پالتو را چنان میبافم که چپ و رویش گم میشود، یعنی وقتی میپوشی میفهمی که داری خفه میشوی، ازهنر دوبله بگم، چنان پارس میکنم که هاپوهای محل بنده را آجی خطاب میکنند،دیگر صدای گربه اگر بشنوید چیز دیگریست برای خودش، آشپزی را از قلم نیندازم چنان خوشمزه میپزم که انگشت هم در میکنی چه برسد به اینکه انگشتانت را بخوری مثلا میشوی بیست انگشتی فقط انگشتان دست مد نظر است،و آسیبهایی که در حین همین پختن به دست و بدنم میرسد هنر آتشنشانی ام را هم کشفانده است، چندین نوع کپسول حریق و ضد حریق و غیر حریق و خلاصه چرت و پرتهای دیگر را اختراع نموده ام، که به درد سوختگی های همه جا میخورد،
هر بار که میخواهیم شروع به نوشتن کنیم تعجب میکنیم که چهطور پیشازاین، این کار را کردهایم. هر بار سفر تازهای را پیش رو داریم، بدون هیچ نقشهای.
از ناتالی گلدبرگ
به نام خدا
رمال چهارشنبه ها
پیرمردی خمیده با چشمانی آبی ریز و تو رفته چشمانی که انگاری از ته حوض با من صحبت میکرد ابروهایش مثل دیوار کنار حوض آجری بود پهن و خاکستری و البته تو خالی چشمهاش حرفهای زیادی داشت انگاری خیلی وقته که از دنیا و تمام زیبایی هاش فرارکرده بودغرق خودش و بیهودگیهاش غرق هزیان و در جازدن،کیسه اش خوب معلوم بود، هیچی داخلش نبود جز یک تکه نان فکر کنم کپک زده بود و پر از خالی
باتمام خستگی خودشو به سکویی رسوند و ته استراحتی کرد زمزمه ای با خودش داشت که نمیدونم و حتما خودش هم نمیدونست که شعر یا دعا یا فحش ونفرین هر چی بود مخاطبش گاهی زمین بود و چرتی خواب و گاهی آسمان و بیداری وسط این هیاهو، گاهی نفسی هم میکشید شاید به این دلیل که میدونست یه نموره زنده است ته دلم میدونم اونجا براش جای خوبی برای خوابیدن بود صاف و یکنواخت و یک کمی هم از زمین فاصله داشت، زیر سایه درخت که به هر پارکی ترجیح داشت پر از سکوت و هیاهوی بی دلیل.
مژه های سنگین و کوتاهش رو طوری به سختی روی هم گذاشت که نوید از خوابی طولانی داشت،
من:بخواب جانم بخواب، من به اندازه همی خستگی ات بیدارم، بیدارم که نگذارم کسی آزارت بدهد لا اقل همین چند لحظه که اینجایی
#فاطمه اشرفی
که جهانم به جای دگر گریخته است
نیم نگاهی به درمان زخم هایم کن
که درونم از هم به هم ریخته است
بار سفر از هردو مکان بر بسته ام
چونان الکی مانم که آردش را آویخته است
نا امید از خلق نشدم نا امید بودم
به خدا قسم که جانم به خدا آمیخته است
بهانه امروز و فردا ماندنم از نداری است
که خود را چو سیل به گرداب ریخته است
#فاطمه اشرفی
خیالی برای چیزی ندارم انگاری خیالم خالی است ، این همه تلاشم را برای فکر خوب کردن تحسین میکنم میدانم بیهوده است ولی گه گاهی خودم به خودم یواشکانه و بی صدا جایزه میدهم جایزه ای که نمی دانم از کدام بیقوله خریده ام اصلا خیالم چطور او را قبول می کند جایزه ای که ملموس نیست و خوب میدانم که حتی وجود خارجی و داخلی هم ندارد فقط در ذهن مخدوش اینجانب میلولد اما خب نکته اش اینجاست که خیلی دوستش دارم،
خلاصه بعد از این خویش کلنجاری، جایزه ام را از لای زر ورقش باز میکنم و زیر لفظی نگاهش میکنم نیم پوزخندی کاه وار میزنم پوزخندی خشک و خس.
در این بحبوحه پسندیدنم پاهایم به من اخطار میدهد که : این چه نوع شادی کردن است جانم، مگر من نیم دیگرت نیستم چگونه شادی هستی که من، این پایین احساسی ندارم، به یخدونی می مانم که گرمایم آرزوست.
بی محل از کنار خودم از کنار همه ی وجودم، بالا و پایینم میگذرم و خودم را به گوشه ای سر میدهم تا که شاید فکر کنم آن هم از جنس خوبش خیلی زور میزنم البته نه از اون زورهای همه جایی، از اون زورهایی که آخرش شقیقه ام را می کوبانم به کف انگشتانم تا کمی تسکین یابد از نوع فکرهای انعکاسی همان فکرهایی که قرار است بعدا جهان عین همان را به ما دو دستی تقدیم کند راستی که چه خوش خیال هستم آنقدر اراجیف ذهنم را به هم میبافم که اگر در جهان خارجی با نخ میبافتم اقلا نیمچه قالیچه ای میشد جالبناکتر اینجا است که همان خیالهای که در کله خالی ام میپرورانم همه اش یکجا و دربست تقدیم به دیگران میشود خدایا مگر من چپل چلاقم مگر من چه ام است که حتی افکارم برایم زیادی است مگر نقشه کشیدم یا کروکی تصادف است که افسر بیاید و یک جا مرا مقصر کند و تازه جریمه ام بکند که البته خب مقصر را جریمه میکنن دیگر، اینجاست که باید توقع ام را کمی کم کنم، برگهای جریمه خالی را یکایک ورق میزنم وداستان وار میخوانم و در جیب نداشته ام پنهان میکنم تا شاید روزی پاسش کنم آخر حساب حساب هست وکاکا برادر،
کاش خیالهایم فقط مال خودم بود البته خیالهای خوبم و کاشتر اینکه میتوانستیم خیالهای بدمان را جارو کنیم و بریزیم سطل آشغال باز دوباره پاهایم به من اخطار میدهد که جانم خب اصلا نیازی نیست که افکار بد را به خودت راه دهی آنوقت دیگر لازم نیست بیخودی سطل آشغال را بیهوده پر کنی،
دوباره به پایین وجودم بی محلی ملیحی کردم و از کنارش گذشتم، اصلا دیگر اجازه نمیدهم هیچ کس حتی خودم خیالم را بدزدد و دودست تقدیم دیگران کند هر کسی بلاخره یک کله پر یا خالی دارد که بتواند یا شاید بخواهد برای خودش فکر و خیالی بکند اصلا به من چه چرا من باید تاوانش را بدهم خب خودش برود یک گوشه ای و زور بزند و فکر کند حالا هر زوری میخواهد خودش بهتر میداند،
بیخیال تمام افکار دزدیده ام که نمیدانم خدا چرا یواشکی بدون اینکه من بدانم از مخیله ی من ربود و به دیگر بندگانش بخشید دوباره از پاهایم خبری آمد که جانم خب بهتر است در مخیله ات کمی بیاندیشی آخر شاید آنها هم همه شبیه تو ی دیوانه خیال کرده باشند همه چیز که نباید یکه و خاص باشد از هر چیزی در این جهان بی در و پیکر چندتایی که چه عرض کنم چندین نوع ریخته است، دوباره به پاهایم محلی ندادم به همان بالا بسنده کردم، مرغ من یک پا دارد این چیزها فقط مختص ذهن پریشان حال من است وبس ، بشر است دیگر نمیدانم ممکن الخطاست یا جایز الخطا یا مدام الخطا با این حال از هرنوع که باشم میدانم که حتی مغزم هم از پایم دستور می گیرد
#فاطمه اشرفی
دنیا جا یی است که هربار کشف و حیرت تازه ای نصیب آدم میکند
کشف هایم بی کم و کاست محدود است ولی در تقلایم، درتقلای کشفی جدید، شاید خودم را دوباره کشف کنم و تجزیه کنم به ابعادی بهتر از این که هست، ابعادی خالی از کبر و غرور که درونش احساسات در غلیان است، ابعاد دیگرم شاید در اینجا که هستم نباشد جایی که باید باشم است، نمیدانم کجا اما هرجایی بهتر از هرجا، بهتر از راه رفتن در زمینی که مجبوری شخص دیگری باشی، جایی که شاید به اندازه نفس هایم پرواز کنم و از سوختن بالهایم نهراسم،
بعد دیگرم اما همین باور الانم هست که بهترین باور، بودنم هست بودنی از جنس وجود…
# فاطمه اشرفی